پارت ۱۱ {یک عاشقانه ی بی صدا...}
ویو ات:
جونکوک نشوندم رو تختو رفت بیرونه اتاق...
ته که داشت هنوز نگاه میکرد به بیرون اومد سمتم چون رو تخت نشسته بودم... رو زانوهاش نشست تا بتونه بهتر باهام صحبت کنه
ته: ات خوبی؟
ات: اره... ت... ت... تقریبا...
ته: میتونی بری بیرون.... باید ببینی اون روانیو میشناسی یا نه....
دره اتاقو باز کردم... که برم بیرون...
هنوز یه پامو از در نذاشته بودم بیرون که چشمم افتاد به چشمای جیمین...
دیدم جیمین داره بالا تا پایینمو آنالیز میکنه...(میمیک صورتش تو اسلاید سوم)
جونکوک پشت به من بودو سرشم پایین بود... یهو سرشو آورد بالا و به جیمین نگاه کرد... دید چشمای جیمین داره سمت دره اتاق بالا و پایین میشه...
برگشت سمتم نگاهش خیلی هات و دارک شد... هنوز اصلا کامل بیرون نرفته بودم که یهو کوک هلم داد تو اتاق...
اومد تو اتاقو درو بست...
ته ازین حرکت کوک یکم ترسیده بود...
یه چند لحظه همونجوری با خشم بهم نگاه کرد... ترسیدم یکم...
بعد برگشت سمت ته...(میمیک صورتش تو اسلاید دوم)
کوک: تهیونگگگگ... این بود حساسیتی که روی ات داشتی ارههه؟؟
چرا گذاشتی با این لباس بیاد بیرون هاننن؟؟(داده خیلی بلند)
تازه دو هزاریم افتاد که اوووو برای چی ددی انقددد عصبی شده...
ته: آ... آ... آخه...(سرشو انداخت پایین)
کوک حرفشو قطع کردو گفت: هیشش نمیخوام چیزی بشنوم...
برگشت طرفه من، من رفتم عقب و عقب تر...
جونکوک نشوندم رو تختو رفت بیرونه اتاق...
ته که داشت هنوز نگاه میکرد به بیرون اومد سمتم چون رو تخت نشسته بودم... رو زانوهاش نشست تا بتونه بهتر باهام صحبت کنه
ته: ات خوبی؟
ات: اره... ت... ت... تقریبا...
ته: میتونی بری بیرون.... باید ببینی اون روانیو میشناسی یا نه....
دره اتاقو باز کردم... که برم بیرون...
هنوز یه پامو از در نذاشته بودم بیرون که چشمم افتاد به چشمای جیمین...
دیدم جیمین داره بالا تا پایینمو آنالیز میکنه...(میمیک صورتش تو اسلاید سوم)
جونکوک پشت به من بودو سرشم پایین بود... یهو سرشو آورد بالا و به جیمین نگاه کرد... دید چشمای جیمین داره سمت دره اتاق بالا و پایین میشه...
برگشت سمتم نگاهش خیلی هات و دارک شد... هنوز اصلا کامل بیرون نرفته بودم که یهو کوک هلم داد تو اتاق...
اومد تو اتاقو درو بست...
ته ازین حرکت کوک یکم ترسیده بود...
یه چند لحظه همونجوری با خشم بهم نگاه کرد... ترسیدم یکم...
بعد برگشت سمت ته...(میمیک صورتش تو اسلاید دوم)
کوک: تهیونگگگگ... این بود حساسیتی که روی ات داشتی ارههه؟؟
چرا گذاشتی با این لباس بیاد بیرون هاننن؟؟(داده خیلی بلند)
تازه دو هزاریم افتاد که اوووو برای چی ددی انقددد عصبی شده...
ته: آ... آ... آخه...(سرشو انداخت پایین)
کوک حرفشو قطع کردو گفت: هیشش نمیخوام چیزی بشنوم...
برگشت طرفه من، من رفتم عقب و عقب تر...
- ۹.۳k
- ۲۷ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط